۱۳۹۲ آبان ۱۶, پنجشنبه

رنگ لازم دارم.خیلی رنگ...
هنوز کافی نیست.هنوز پایینم
من ستاره ها را از این پایین می ‏بینم  پر نور و فریبنده.
نه  تو مجبور نیستی
هیچ چیز تو را مجبور نمی کند.
اتوبوسی که سوار شده ای به تو می خندد.
در آن کمدِ لعنتی را باز نگذار
شبها با کمدهای بسته به خواب برو.
من از کمدها فرار می کنم.
روزی مرا باور خواهی کرد عزیزم
روزی که بارانی پوشیده ای
و یک کُلتِ ساچمه ای در جورابِ جیبِخود پنهان کرده ای.
من بارِهمۀ این عمررا بر روی اسکلتِ این روح به طورِ کاملأ فیزیکی حس کرده ام
من به طورِطبیعی محسوسم
اما چرا خودم را حس نمی کنم؟
با چمدانی نیمه باز در این اتاق، از همه جیز می ترسم.
فردا همانقدر برایم مبهم است که حس نیازم به رنگ
آیا اسبهای آبی هم به رنگ نیاز دارند؟
به من نگو که وجود داشتی.
عمقِ این چاه در دلم
هِی ی ی ی ی ی ی ی ی ی 
من ن ن ن ن ن ن ن  ن ن ن ن
میوووووووووووو
مرا از این چارچوبِ بدونِ کیک و بستنی خارج کن،اون با من
من با شلوارکِ خال خالیِ جدیدم درِ کمدت را میبندم.
و میدانم روزی با هم بر روی مانداوی به همۀ چراغها لبخند خواهیم زد.