۱۳۹۳ آذر ۱۲, چهارشنبه

تکرار

همه چیز جدی است ولی هیچ چیز جدی وجود ندارد. حتا نمیخواهم به کلمات نوشته شده ام دوباره نگاه بیندازم. دیگر پای بالا رفتن از این نردبان را ندارم. از هر چیز که قبلأ نوشته‏ ام و مینویسم متنفرم ولی نیرویی من را وادار به نگه داشتن این مزخرفات میکند. این اتاق را بیشتر از هر چیز دیگری در دنیا دیده ام و از آن نیز بدم می آید. با کمدهای بلند و بزرگی که تقریبأ تا نیمه ی اتاق جلو آمده اند با پنجره ای که تقریبأ هرگز آنرا باز نکرده ام با دری بسته که همیشه سایه هایی که از پشت آن عبور میکنند را میبینم و با تصویری بزرگ روی دیوارِ پشت در.تصویری که شبیه من است و من را به یاد بیهودگی هایم می اندازد. تقریبأ هرروز کارهای شبیه به هم میکنم. از خواب پا میشوم و قلعۀ مسخره و بیهوده ام را در بازی چک میکنم. چیزی تکراری میخورم و چیزی تکراری میبینم و حرفهای تکراری میزنم.. سلام! صبح به خیر!... به اتاقم برمیگردم و تا موقع نهار در اتاقم میمانم. گاهی نهار را بیرون اتاقم میخورم. اکثرأ عصرها میخوابم چون کار دیگری برای انجام دادن ندارم. ورزش هم میکنم! ناخنهای دستها و پاهایم کمابیش شکسته اند و رنگ لاکشان چند جایی پریده. واقعأ چه چیز در دنیا میتواند من را به هیجان بیاورد؟ یا برای مدتها خوشحال نگهم دارد؟ با آدمهای دنیا در دو سال گذشته چیز مشترک زیادی نداشته ام مثلأ احساسات علاقه مندی سلیقه و یا عقیده. از شر نیمِ بیشتر کتابهایم و تقریبأ تمام آرشیو فیلمهایم خلاص شدم. دارم به این نتیجه میرسم که شبها بیشتر بیدار بمانم و روزها بیشتر بخوابم چون اینطوری کمتر دوروبرم شلوغ است. دلم میخواهد تمام زندگیم را بالا بیاورم. امروز هوس کردم دوباره موهایم را تیغ بزنم و فقط یک دلیل مانع شد. آنهم بلاتکلیفیِ مسخره بعد از آن. اینبار اینکار را بکنم تا چند سال شاید بلند نکنم. احساساتم سخت شده اند و از دیدن صحنه های چندش آورو خونین احساس خاصی نمیکنم. در یک لحظه خودم را قویترین موجودِ روی زمین و در لحظۀ دیگر ضعیفترین موجود میبینم. در یک لحظه میخواهم خودم را خلاص کنم تا همه چیز مثل دکمۀ تلویزیون خاموش شود ولی در لحظۀ دیگر میل به ادامه دادن در من به وجود می آید. از کاجهایم متنفر شده ام همچنین از مدادرنگی هایم. از سریالی که هر شب پخش میشود و صدای آن تا اتاقم می آید متنفرم. فقط برای باشگاه و استخر از خانه بیرون میروم و حس میکنم رفتن به جاهای دیگر خیلی ریسک دارد. ترجیح میدهم همینجا روی تختم دراز بکشم و به ساعت نگاه کنم. از اینکه تفکراتم را با دیگران در میان بگذارم حال تهوع بهم دست میدهد. این ده چیز لعنتی همیشه با من است. از خودم بیزارم و از این حس امید که هر شب موقع خواب به صورت اجباری به خودم میدهم و صبح اثری از آن نیست. حالم از تمام پدرومادرها و بچه هایشان بهم میخورد.حالم از تمام آن احمقهای خودخواهی که فکر میکنند دنیا با وجود آنان جای بهتری است بهم میخورد.حالم از تمام روزنامه های دنیا به هم میخورد. در این اتاق خواهم گندید. باید خودم را به جنگل برسانم. میخواهم درخت شوم در جای بکری از جنگل. پای رفتنم درد میکند. باید همانجا ماند و درختی شد.