۱۳۹۲ آبان ۲, پنجشنبه

۱۳۹۲ مهر ۱۹, جمعه

ساعتی واقعی از زندگیِ یک...؟

حسِ یه بشکه باروت رو دارم. خیلی داغ بود امروز. بی شک تو بخشی از این ماجرایی. امروز و دیروز و پریروز این ماجرا در سرم ادامه دارد. نتایجِ آن برای هر سه نفرِمان عجیب است. من برای هر سه نفرمان جنگیده ام و به نظرم پاهایمان دیگر تحملِ سه نفر را ندارد. مرا تنها بگذارید. پاهایم  آه   پاهایمان درد می کند. بروید و مرا با پاهای واقعی و خسته ام تنها بگذارید. من سه هفته است در ذهنم کیک می پزم. نه... هیچ چیز تو را به مربای شاه توت ربط نمی دهد.خودت می دانی آن یک بهانه بود. تو سردت است و احتیاج به یک چرت ابدی داری. زانوهایم را همیشه خون آلود و زخمی و دردناک حس می کنم. از من دور شوید. و تو... از همان دور به من نگاه کن و خوب ببین. اما نزدیک نیا. بگذار خودم را خوب بدونِ تو از سر بگیرم. از من نپرس چه وقت؟ من خودم را عمری اَرزان دلالی کردم و استعدادی عجیب و واقعی در خودآزاری دارم. با تمامِ این توصیفات آیا کسی حاضر است مرا به فرزندیِ خود بپذیرد؟ مربای شاه توت هم دارم ولی نمی دانم دیگر چه چیزی می تواند هرگز خوشحالم کند. هیچ چیزی قادر نیست مرا از این هجومِ دلزدگی برهاند. حتی شما ستاره های کوچکِ نقره ایِ چشمک زن. حتی این. هِی تو... بمان و این را خوب تماشا کن.

سرود رفتن

من از این شهر برون خواهم شد و همۀ شما را به قارقارِ کلاغهایِ گرمازده خواهم سپرد.
شما مردمِ کرکس پرست همیشه نَسَخ خواهید ماند.
گیسوانم با بدنم درخواهد آمیخت
و هر شب در چشمۀ حضورت تنی به آب خواهم زد.

نازِ آبی رنگِ واقعی ام

کجا پنهان کرده ای خودت را؟
کِی؟
چطور؟
کجا  ظهور خواهی کرد ای ابله؟
پاره کن این لباس تلخ و لیز را
عریان شو و با خود حقیقی ات به خواب برو.
تو نمی توانی همه چیز باشی
بیدار شو و گریه کن
این مسابقه تنها یک شرکت کننده دارد.
رها کن
بگذار و بگذر
نترس
نازهای پلاستیکیِ کهنه ات را رها کن
خیلی شگفت انگیز است که با نازِ آبی رنگِ واقعی اَت از خواب بیدار شوی.
من با نازِ آبی رنگِ واقعی اَم به خواب می روم و خواب کرۀ محلی با پنیرِ لیغوان خواهم دید.

۱۳۹۲ مهر ۱۸, پنجشنبه

شامِ ویژه

شامِ ویژه ام امشب موزاییک با طعم آفتاب است.
درخت پلو با گوجه سبز هم هست
ببعی هایِ دریاییِ ذهنم را دايم اینور و آنور می برم تا ناپدیدشان کنم
اما از اسکلت ماهی ها متنفرم.
من ماهی هایِ زیادی را می شناسم.
من خوابم می آید و تاکنون چند بار هم خواب تو را دیده ام
 این نشـءگی دهنِ مرا لق می کند.
یارو لهجش هم عوض می شه.
اونقدر دارم فرو می رم تو خودم که می سوزم
احساس می کنم هیچ اسمی دیگه بهم نمیاد.
 جورابایِ پشمیِ جدیدم رو دوست دارم.
حال پاهامو بهتر می کنه
و پای حالامو هم همینطور
خرچنگ های نارنجی روی پاهایم جابه جا می شوند اما من ناپدیدشان می کنم.
دیشب با من در یک مهمانی شناور بودی.
پاهای من به تو نیز تعلق دارد
و این فقط یک خایه مالیِ ساده نیست.
در بازدمی به عمق شلوارم به دروغِ بزرگی می اندیشم که صبح زود آنرا زیر خایه هایت دیدم.
شامِ ویژه ام را جویده ای و به دهانم ریخته ای
طعم وجودت را می داد.
تو دستانم را روی پاهایم قرار دادی و باعث شدی مثل یک بچه گربه ی با هوش به نظر بیایم
                       صبح زود در نرماندی زیر درختان پر از شاه توت با تو خواهم خوابید
خوابی شیرین
و دستهایت بر تنم خواهند بارید
بارشی هنرمندانه و جادویی
تو را به خاطر تو بودنت دوست می دارم
و تو خوب به این حقیقت آگاهی که من نقشی بیش از یک شاه کلیت در این فیلم دارم














فاران

مرکز ثقلم

شیء سنگینی مدام در من جا به جا  میشه و گاهی اوقات باعث سقوطم میشه
اما یه وقتایی اونقدر توی مرکز وجودم دقیق قرار می گیره که کاملا" احساس تعادل و هماهنگی با ذرات اطرافم میکنم

از احوالات دیشبم

 بعضی وقتا افکارم طوری شلاقم میزنن که تو تمام تنم احساس درد و بی دفاعی می 
اما گاهی اوقات افکارم رو مثل یه پنبه زن جوری میزنم که تبدیل به ذره های کوچیک و ناچیز میشه و دیگه هیچ پیچیدگی نداره
اونوخت احساس میکنم بهشون مسلطم