۱۳۹۲ مهر ۱۹, جمعه

ساعتی واقعی از زندگیِ یک...؟

حسِ یه بشکه باروت رو دارم. خیلی داغ بود امروز. بی شک تو بخشی از این ماجرایی. امروز و دیروز و پریروز این ماجرا در سرم ادامه دارد. نتایجِ آن برای هر سه نفرِمان عجیب است. من برای هر سه نفرمان جنگیده ام و به نظرم پاهایمان دیگر تحملِ سه نفر را ندارد. مرا تنها بگذارید. پاهایم  آه   پاهایمان درد می کند. بروید و مرا با پاهای واقعی و خسته ام تنها بگذارید. من سه هفته است در ذهنم کیک می پزم. نه... هیچ چیز تو را به مربای شاه توت ربط نمی دهد.خودت می دانی آن یک بهانه بود. تو سردت است و احتیاج به یک چرت ابدی داری. زانوهایم را همیشه خون آلود و زخمی و دردناک حس می کنم. از من دور شوید. و تو... از همان دور به من نگاه کن و خوب ببین. اما نزدیک نیا. بگذار خودم را خوب بدونِ تو از سر بگیرم. از من نپرس چه وقت؟ من خودم را عمری اَرزان دلالی کردم و استعدادی عجیب و واقعی در خودآزاری دارم. با تمامِ این توصیفات آیا کسی حاضر است مرا به فرزندیِ خود بپذیرد؟ مربای شاه توت هم دارم ولی نمی دانم دیگر چه چیزی می تواند هرگز خوشحالم کند. هیچ چیزی قادر نیست مرا از این هجومِ دلزدگی برهاند. حتی شما ستاره های کوچکِ نقره ایِ چشمک زن. حتی این. هِی تو... بمان و این را خوب تماشا کن.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر